جوان ايراني



 به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم


 


امروز آخرين روز سال 97 هست، سال عجيبي بود پر از التهاب و استرس ( البته من از سال 93 تا الان همه اش تو استرس بودم). امسال گاهي به مرز نشدن و نا اميدي رسيدم اما هربار خدا جواب اميد و توکل ام به خودشو داد و من رو به خواسته هام رسوند. امسال خيلي جا فکر ميکردم نميشه اما شد چون خدا خواست.


راستي با استاد حرف زدم منو فرستاد دنبال نخود سياه و همون نمره رو ثبت کرد ولي خب اصلا مهم نيست چون الخير في ما وقع.


راستي اميدوارم با تموم شدن اين سال اين سبک زندگي سگي من هم تموم بشه اما خب انصافا زندگي سگ از من بهتره چرا؟ چون سر صبح به موقع بيدار ميشه :))) دلم ميخواد تموم کنم اين وقت تلف کردن رو دلم ميخواد اينقدر کار هام رو به بعد موکول نکنم ، دلم ميخواد به اين حس ترسم غلبه کنم و نقطه پايان بذارم روي خيلي از بي مسئوليتي ها ونشدن ها و تنبلي کردن هام


دلم ميخواد يه آدم موف بشم، هموني که اول از همه خودم به خودم ،بعدش خانواده و دوستان و همه بهم افتخار کنن


ميخوام براي خودم زندگي کنم، ميخوام خيلي از تفکرات خرافي رو کنار بذارم ،ميخوام بيشتر به خودم توجه کنم و خيلي از آدم هاي زندگي رو کنار بذارم.


راستي چند روز پيش گوگل پلاس رو حذف کردم درسته خودش 13 فروردين براي همشه حذف ميشه ولي من به اين بازي پايان دادم و عميقا راضي ام.


ميخوام از نو شروع کنم ميخوام به چيز هايي بها بدم که هست و ارزش داره


ميخوام بيخيال بقيه و قضاوت هاشون و نوع فکرشون باشم، من کاري رو ميکنم که خودم فکر ميکنم درسته ؛بسه هرچقدر سعي کردم همه رو راضي نگه دام جز خودم


راستي بايد اينقدر موندن تو شکست ها و غصه خوردن براي يه شکست و روزگار خودم رو سياه کردن و هعي آه و ناله کردن پايان بدم چون هميشه اتفاق بد و نشدن و شکست هست اون هم براي همه پس بايد به راحتي از کنارش گذشت و از نوع شروع کرد براي بهتر شدن و خوب شدن


اصلا آدم بايد خودش رو دست بالا بگيره:)))


دز نهايت بايد بگم خدايا ممنونم


ارادتمند شما و خودم و خدام


14:35


29/12/97


 به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم 


 


همين چند دقيقه پيش براي نمره اعتراض زدم، نميدونم اصلا استاد اعتراض رو مي بينه يا نه ولي اميد و توکل من به خداست بلاخره اينجا مي نويسم نتيجه اعتماد و توکلم به خدا مثل هميشه چي ميشه.


اما خب ان شاالله شنبه که ميرم دانشگاه استاد باشه تا حضوري باهاش صحبت کنم و اين فکر و ذهن من آروم بگيره


نتيجه رو هم اينجا ثبت ميکنم اما بازم بگم اميدم به خداست به قول شاعر همه ي دنيا بخواد تو بگي نه،نخواد تو بگي آره تمومه،همين که اول و آخر تو هستي به محتاج تو محتاجي حرومه.


راستي چند روز پيش يعني دو روز پيش رفتن سونگرافي و عکس بچه رو برام فرستادن،قوربونش بشم از الان برامون کلاس گذاشته جوري دست و پاش رو گذاشته که جنسيتش معلوم نشه :))) ان شاالله سالم باشه


راستي ستون طبقه دوم هم زده شد يعني در اصل طبقه اول


ديگه خبري نيست تا بعد راستي پيش خدا خيلي دعام کنيد،التماس دعا


ارادتمند شما و خودم و خدام


24/12/97


00:41


به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم 


 


آخرين امتحانه اما نميدونم چه مرگم شده که از 15 تا جزوه هيچي نخوندم و دو روز نيم هم تا امتحان مونده.


وحشتناکه!! نميدونم دارم چيکار مي کنم يعني ميدونم دارم چه خاکي توي سرم مي کنم :// اين چند روز اخير اضطراب و فشار عصبي داشتم دلم ميخواد از موضوعي حرف بزنم اما خب چيزي نميگم و طبق معمول خودخوري مي کنم و بيا اينم نتيجه اش!!


زمان واقعا عجيبه اصلا نميدوني خدا برات چه چيزي رو در آينده قرار داده و چطور مسيرت رو به اون سمت ميبره.!!!


نميدونم امتحان رو چيکار ميکنم اما اميدوارم ان شاالله پاسش کنم


اگر از همين امشب بخونم تا پس فردا يعني پاسش ميکنم؟ فکر کنم بشه 


منتظر نتيجه اين امتحان هم اينجا بمونيد


راستي امشب تولد يک عزيزي است بعله يک عزيزتر از جاني،بسيار مبارک باشه، شام مياد اينجا:))))


ارادتمند شما و خودم و خدام


12/12/97


17:26


 به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم


 


با خودم گفتم چطور اين مسئله رو ثبت نکردم، اصلا چرا اينو جزو خاطراتم ثبت نکنم نا سلامتي ما سال هاي زيادي با هم دوست صميمي بوديم


بعله بذاريد بگم ظهر پنج شنبه اي که گذشت تماسي از يک خط نا شناس حدوداي 14:53 داشتم اما خب چون خواب بودم متوجه نشدم و جواب ندادم؛تمام روز منتظر بودم تا شايد اين شماره ناشناس دوباره بهم زنگ بزنه انگار خودم هم منتظربودم اين خط ناشناس خبري بهم بده 


القصه ساعت حدوداي 8 شب يا هفت و نيم بود که دوبار همون خط ناشناس زنگ زد،کسي که پشت خط بود رو اول نشناختم اما بعد سريع فهميدم عه همون دوست صميمي قديمي بنده است حالا اون گلايه که ديگه صدا منو بياد نمياري و اينا خلاصه بهش گفتم مگه قرار نبود بعد امتحانات باز بهم پيام بدي هان؟ خلاصه کنم بهم گفت يه خبر داره برام بعلهههه وي ازداج نمود:)))) بسي خوشحال شدم و تبريکات سويش ارسال نمودم گفتم يادت مي آيد اي دوست هميشه نگران بودي من ازدواج کنم بعد موقع جشن يهو خبرت کنم؟حالا حالا خودت اينکارو کردي؟


خلاصه مثل اينکه ولادت حضرت زهرا (س) جشن نامزدي وي بوده خب اين خبر تموم شد


خبر بعد اينکه ستون هاي پارکينگ خونه رو هم به لطف خدا زدند:)


ديگه حرفي نيست تا بعد


ارادتمند شما و خودم و خدام


11/12/97


11:07


به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم


امروز خوشحالم و بي صبر و نا آرام.


خوشحالم،چرا؟ چون انتظار داره به سر ميرسه،چون دارم به اون روزي که ميخواستم مي رسم اما اينجا تموم شدن نيست اينجا شروع شدنه، شروع يک را طولاني و پر از بالا و پايين.


خوشحالم و اميدوارم تمام اين مسير به لطف خدا ان شاالله پر از خوشحالي و شادي و اميد باشه.


اين پنجشنبه براي اولين بار به عنوان پزشک وارد بيمارستان ميشم.


شايد ندوني که چه حالي دارم ولي امروز مثل اسپند روي آتيش شدم و آروم ندارم


در يک کلام ميتونم بگم خدايا ممنونم. خدايا بي نهايت ممنونم.


شايد باورت نشه ولي روپوش سفيدا رو از کمد بيرون آوردم و ميپوشم ببينم کدوم بهتره براي پنجشنبه:))))


اميدوارم يک پزشک خوب و موفق بشم


ان شاالله يک روز همينجا مي نويسم که يک پزشک موفق شدم.


کاش ميشد اين حس خوب رو به همه منتقل کرد.


ارادتمند شما و خودم و خدام


21:57


19/01/98


به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم


 


خب اينبار از هفته دوم حضورم در بيمارستان مي نويسم( يعني دومين پنجشنبه مصادف با 29-01-98) تارخ پنجشنبه قبلي رو تو روز نوشت قبل اشتباه نوشتم:))))


الان ميدونم اين بيشتر هفته نوشت يا گذشته نوشت شده ولي من دوست دارم بنويسم روز نوشت(ايموجي فردي که زبان خود را بيرون انداخته است) :)


خب اينبار خودم با ماشين پدر رفتم و به زور جاي پارک پيدا کردم( حالا نميدونيد با چه مشقتي از پارک خارج شدم :)  ) راستي اون آقاي همکلاسي هم همونجا پارک کرده بود، همون همکلاسي که ميترسيد ماشينش چيزي بشه رو ميگماا)؛ ساعت 9 ديکه همه اونجا حاضر بوديم نماينده به ما گروه ها اعلام کرد که هر کدوم کدوم بخش بريم دنبال استادمون


استاد ما اورژانس بود و ما رفتيم بلاخره پيداش کرديم ( حالا همون اورژانس يه اتاق بود داشتن مريض CPR ميکردند و در نهايت هم مرد و کلي عزاداري و دعوا شد حراستا مي دوييدن سمت اورژانس و اين گريه و زاري هم تا حدود ساعت 12 که ما اونجا بوديم طول کشيد) استاد بعد آشنايي و سلام عليک مختصري امر فرمودند به سراغ رزيدنت مون بريم( استاد زنگ زد بهش گفت بخش گوارشه) ما 6 نفر به سمت بخش گوارش نرفتيم فقط من رفتم تا پيداش کنم خلاصه ديدم سرش کلي شلوغه و استيجر ها هم دورش رو گرفتن حس کردم عصبيه زنگ زدم به بچه بياد پيداش کردم اومدن خلاصه انگار هيچ کدوم جرئت جلو رفتن و حرف زدن باهاش رو نداشتيم ولي يکي از دخترا بلاخره رفت باهاش صحبت کرد و رزيدنت هم گفت بريد ساعت 11 بيايد :))) و ما چون لشکري شکست خورده رفتيم تا 1:30 ساعت علاف باشيم.


رفتم سراغ ماشين و برگشتم ديدم يکي از پسرا روي نيمکت دراز کشيده خوابيده:/ به زور خنده ام رو کنترل کردم، همين موقع ها بود که صداي شيون و زاري و بعد دعوا بلند شد.


ساعت يازده دوباره رفتيم بخش گوارش  و بلاخره ويزيت بيمار هاي بخش توسط رزيدنت تموم شده بود ،با هم رفتيم داخل يکي از اتاق ها واز بيماري که يه پيرمرد بود براي معاينه اجازه گرفتيم البته قبل از شروع معاينه کلي صحبت در باره نحوه شرح حال و توجه به نکاتي انجام شد و بعد تيروئيد و وريد ژوگولار بيمار رو چنتا از بچه معاينه کردن البته معاينه وريد ژوگولار رو رزيدنت به من گفت انجام بده:/ خب منم يادم نبود چيز خاصي و بعدش منو و بقيه دوستان را دعوا کردند و فرمودند که از جلسات بعد کاملا آماده باشيم و البته من قول دادم چون بيشتر به من گير داد:)))


بعد تموم شدن اين معاينه رفتيم بخش جنرال و بيماري که يک خانم بود و در حال ترخيص رو با اجازه اش چنتا از دوستان معاينه تيروئيد انجام دادن ، بعد دوتا از آقايون گروه جدا شدن و رفتن خوابگاه و مابقيه رفتيم بخش کليه تا يک بيمار ديگه رو معاينه تيروئيد کنيم( البته رزيدنت هم بعد معاينه اين خانم از ما خداحافظي کرد و تاکيد کرد که براي هفته بعد آماده باشيم، اين رو هم بگم ما فقط تيروئيد هاي سالم رو معاينه مي کرديم)


بخش کليه يه بيمار آقا توسط دو تا از دختراي گروه معاينه شدند و بعد اونها هم اعلام کردند که ميخوان برن ولي من هنوز هيچ معاينه تيروئيدي انجام نداده بودم


با يکي از خانم هاي گروه رفتم بخش گوارش و يک پير زن رو براي معاينه تيروئيد و لنف نود ها انتخاب کردم، بعد از گرفتن يه شرح حال از بيمار اجازه گرفتم و معاينه اش کردم و بعد من اون خانم هم معاينه رو انجام داد و تشکر و خداحافظي کرديم.


به اين شکل هفته دوم هم به پايان رسيد.


هفته سوم هنوز نوشتنش مونده و اينکه فردا هم هفته چهارم خواهد بود و آخرين روز حضور در بخش ذاخلي.


راستي يادم رفت بگم قرار شد هفته بعد گوشي پزشکي با خودمون بياريم يعني من از رزيدنت پرسيدم و اون گفت خودت چي فکر ميکني که دوستان هم گروهي خنديدند:))


ارادتمند شما و خودم و خدام 


18-02-98


19:10


 به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم


اين روز نوشت بايد نزديک به چهار هفته پيش نوشته ميشد.


در اين مدت بتن ريزي سقف ها و ستون هاي خونه تموم شد و حالا قراره چيدن آجر ها شروع بشه،بگم که همسايه اي شکايت کرد اونم چه شکايتي !! رفته به شهرداري گفته خلاف کردن و بعد پيگيري شهرداري و دلخوري ما و بقيه همسايه ها از همسايه حسودمون حالا ميگي چرا حسود اي بابا حاشيه هاياين همسايه زياده اينجا جا نيست خلاصه کنم که رضايت داد ولي تقريبا بعد مرگ سهراب!مدرسه پشت خونه هم شکايت کرده ولي مدير گفته کار اولياست!!!


خبر بعدي اينه که همين پنج شنبه مورخ 12-02-98 وقتي ظهر از بيمارستان اومدم باخبر شدم بچه دختره:)))) خب ان شاالله به سلامت به دنيا بياد،البته بگم پدر بچه دختر دوست داشت ولي مادرش رو نميدونم بازم ميگم مهم سلامته


خب خب ديگه بريم سر اصل مطلب چيزي که ميخوام بگم


پنج شنبه 22.01.98 براي اوين بار وارد بيمارستان شدم، صبح بايد ساعت 9 اونجا مي بوديم ولي چون من شب رو در ساختمان سخاوت بودم به همراه اخوي رفتم و ساعت 8:30 اونجا رسيدم


روي يکي از نيمکت هاي محوطه نشستم تا بقيه دوستان برسن،رفتيم آمفي تئاتر بيمارستان و يکي از اساتيد سميو برامون توضيحي از شيوه شرحال گرفتن داد و بعد گفت بريد بخش ها تمرين کنيد:)) ما هم مثل گيج ها رفتيم


اولش رفتيم بخش کليه سراغ يه خانم پير و بدحال( من اولش هم به دوستم گفتم سراغ اين نريم) خلاصه بيچاره به زور حرف ميزد و جواب ما رو ميداد ( مگفت مشکل کمر دارم عمل کردم :/ ولي بخش کليه بود ميگم که حالش خوب نبود) رفتيم اتاق کناري دوستان ديگه اونجا مشغول شرح حال گرفتن بودن ما هم يه مريض ديگه انتخاب کرديم و بسم الله گفتيم


پيرمرد سرهنگ بازنشته بود و کلکسيوني از بيماري ها رو داشت و با روحيه عالي جواب سوال ها رو ميداد گاهي به شوخي ميگفت به اندازه کافي درد و مرض دارم ديگه درد مرض جديد بهم اضافه نکنيد:)) يه جا هم گفت آخرش شما ما رو ميفرستيد قبرستون:))) بهم گفت اسمش رو بنويسم سرهنگ با دو شاخ:))) اسم پدرش بابا بود و من اولش فکر کردم ميخواد منو سرکار بذاره ولي بعد که به پرونده اش نگاه کردم دبدم بنده خدا راست ميگه:) سر آخر هم ازش تشکر کرديم و به ما گفت در نهايت شما پزشک هاي آينده هستيد ديگه.


از بخش کليه خارج شديم و رفتيم به بخش گوارش


يه بيمار جوون رو انتخاب کرديم و رفتيم سراغش؛ بيمار صادقي بود.


38 ساله با شغل آزاد(شما بخونيد بيکار)،وقتي رفتيم سراغش داشت موز با راني ميخورد.


به ما گفت قبلا که اونجا بودم(نميدونيم کجا ولي من حدس ميزنم منظورش کمپ بوده) متادون مصرف ميکردم ولي قبل عيد کذاشتم کنار اينطوري شدم،خواهرم ميگه بخاطر کم کاري تيروئيدت اينطوري شدي.


دارو هاش رو که داد گفت اين پادزهره ( رو ي قوطي هم نوشته بود پادزهر) دکتر بهم داده الان حالم خيلي خوبه.


از اين بيمار هم تشکر کرديم و بعد از بخش گوارش خارج شديم ودوباره رفتيم بخش کليه، اين بار رفتيم سراغ جووني که کنار سرهنگ بستري بود


24 ساله و حسابدار بود وقتي ازش سوال مي پرسيديم مادرش با يک نگراني خاصي سعي ميکرد مشکلات پسرش رو بگه.


واقعا از حس اون مادر ناراحت شدم و در نهايت از اين پسر هم تشکر کرديم و رفتيم که بريم خونه:))


راستي بگم که به تمام بخش ها سرک کشيديم فقط جرئت نکرديم وارد بخش TB بشيم:)


بگم صبح که زود رسيده بودم يه پير زني اومد سمتمو گفت زنگ بزن به مسعود( دقيقا اسم يکي از اعضاي خانواده) مات و مبهوت گفتم چي؟ گوشيش رو گرفت سمت ام و گفت شماره مسعود رو پيدا کن و زنگ بزن:)) مشکلش رو رفع کردم:)


اين ماجرا هاي هفته اول بود؛تا اينجا فعلا کافيه:/ ولي کلي حرف مونده :هفته دوم و سوم


امروز روز اول ماه رمضونه:)


ارادتمند شما و خودم و خدام


18:45


17-02-98


 به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم




از اواخر شهريور شارژر لب تاب سوخت و تا اين چند روز پيش دسترسي به لپ تاپ نداشتم  آخه لپ تاپ قديميه و حتما بايد سوکت شارژر بهش ميخورد خلاصه 120 هزارتومن پياده شدم و شارژر فيک گرفتم:)) اصل گرونه و کمياب!


راستش با موبايل حال نميکردم واسه همين با اون سراغ وبلاگ نيومدم


خبر نداريد که من الان يک استاژر هستم :) بعله همه چيز از بخش داخلي شروع شد اونم بخش روماتو:)) توي اين بخش 3 تا بيمار داشتم دو تا بيمار لوپوسي و اون يکي رو هم نفهميدم  دقيقا چش بود:)) متاسفانه يکي از بيمار هاي لوپوسي من از دنيا رفت و براي من باور پذير نبود


تو بخش روماتو يه زنداني با جرم قتل هم بستري بود که از بيماراي اکستراي هماتو بود:) دو روز در هفته مي رفتيم درمانگاه روماتو و قبل از اومدن پزشک( استاد ) و رزيدنت ها و اينترن هاي گرامي بيمار رو پذيرش ميکرديم و شرح حال مي گرفتيم ؛ خوب بود خوش ميگذشت:))


بعد روماتو وارد بخش ريه شديم،خيلي خوب بود . من واقعا بخش ريه رو يه جور خاص دوست داشتم . اونجا هم 3 تا بيمار داشتم يکي از بيمارا خيلي باحال بود زبونش ترکي بود و من اصلا نمي فهميدم چي ميگه و از همگروهي هاي ترک زبان ميخواستم براي ترجمه به من کمک کنن :)) از رزيدنت سال يک قلب که تو اين بخش بود بگم که فوق العاده بود حالا چرا؟ چون هم سعي داشت بهمون چيزي ياد بده و هم ايکه با نمکه و مث يه دوست که تجربه هاش رو بهمون منتقل ميکنه بود :)) خدايي رزيدنت هاي بخش روماتو هم خوب بودن. تو بخش ريه دو تا بيمار COPD داشتم و يکي هم آسم!


راستي بگم که بيشتر روزا براي گرفتن شرح حال بيمار جديد ساعت 5:30 بيمارستان بودم ://


راستي بخش هماتو شرح حال نميخواد :))


و بلاخره وارد بخش هماتو شدم همون بخشي که الان حضور دارم؛ اينجا غالب بيمار ها سرطاني هستند :( جوون و پير:(( بخش آروم و تميز و دوست داشتني.


اولين بخشيه که هر اتاقي جدا سرويس بهداشتي و حموم داره، اولين بخشيه که پرستاراش با آرامش و بدون سرو صدا فعاليت مي کنن، اولين بخش هست که پزشک ها اتاق ندارند:))


رفتار صميمي دکتر ميم با بيماراش عاليه :)


بخش هماتو رو با تمام باطن سرطانيش دوست دارم


راستي بگم گوشيم ترکيده :)) خودم باعث شدم و حالا بدون گوشي سير مي کنم :)))


آخ آخ از گافم تو بخش ريه :/// تا گرفتاري هام به خاطر بيماراي بدحال تو روماتو:/// در مانگاه ريه و معاينه يه زنداني با 15 سال حبس که 13/5 سال رو گذرونده بود و ترس و وحشت من تو معاينه ://


در مجموع همه چيز عالي و  دوست داشتني بود و هست


راستي تو بخش هماتو دوست قديميم که تو کوچه همبازي بوديم پرستارِ :)


هماتو هم مث ريه سه روز در هفته درمانگاهه :))


خب بسه :)))


ارادتمند شما و خودم و خدام


19:03


25-07-98


 به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم




بيخيال غيبت چندماهه ام شو، بيخيال اتفاقات زندگي و بيمارستان


هيچ خبر داري در ايران چه گذشته؟ هيچ خبر داري چه روز هايي را پشت سر مي گذاريم؟ هيچ خبر داري چه برسر سردار سليماني آمد؟ از آبروي سردار حاجي زاده چي؟ از هواپيمايي که اشتباه مورد هدف موشک قرار گرفت؟


از کدام اين اتفاق هاي اخير بگويم؟ کدامشان؟ به هرکدام که فکر مي کني دنيايي از غم بر روي سرت آوار مي شود


راستي از خلوت و تنهايي و حال و هواي اين روز هاي رهبر خبر داري؟ از حال اين خاک؟ اين سرزمين و مردمش؟


از کدامش شروع کنم ؟ کدامش را بگويم تا شايد اين دل آرام بگيرد؟


سردار که رفت خواب بوديم واقعا خواب . هواپيما که سقوط کرد سخت داغدار بوديم و سردار حاجي زاده وقتي آبرويش را با خدا معامله کرد سخت شوکه و مبهوت.


صبح جمعه 13 دي 1398 بود ساعت حدود 8:20 دقيقه صبح ، مادر با چهره اي شوکه از خواب بيدارم کرد و گفت: سردار سليماني شهيد شد


اولش چند بار جمله مادر را در ذهن مرور کردم،سردار شهيد شد؟؟؟ شايعه است؟ خواب است؟ 


راست بود،خواب نبود،شايعه نبود،آمريکا بازهم زخم ديگري به ما زد، زخمي که تا سال هاي سال مي سوزد و درد مي کند.


راستش دلم براي خنده هاي سردار ، سخنراني هايش،نگاهش تنگ مي شود.


باغم سردار کنار نيامده بوديم،آرام نگرفته بوديم که هواپيمايي اوکرايني با مسافراني که غالبا ايراني بودند سقوط کرد اما بعد از 72 ساعت معلوم شد سقوط بخاطر نقص فني نبود،پدافند هوايي نيروي مسلح اشتباها در شب انتقام هواپيما را هدف قرار داده. هواپيما با موشک کروز اشتباه گرفته شد و چندين هم وطن پرپر شدند.


و سردار حاجي زاده آبرويش را با خدا معامله کرد و اشتباه پدافند را برعهده گرفت. و من يک عمر شرمنده صداقتش شدم. سردار مردانگي اش. 


راستي اين وسط مثل دنياي رسانه ها خبر انتقام خون سردار گم شد و از يادم رفت.


براي انتقام پايگاه عين الاسد آمريکا را هدف قرار داديم،خوب زديم اما اين فقط يک سيلي به آمريکا براي خروجش از منطقه بود. انتقام هنوز ادامه دارد.


از تشييع با شکوه سردار نگفتم؛مردم سنگ تمام گذاشتن. سيل عظيم جمعيت با شکوه تمام با سردار خداحافظي کردند.


و حالا مي رسيم به دل رهبر. يقينا هيچ کس جز خدا از دل اش و حالش آگاه نيست. از مصيبت هاي پشت همي که براي او سنگين تر از همه ما بوده. مي ترسم رهبرم آنقدر تنها باشد که سر در چاه کند ودرد دل.


حال اين روز هاي اين خاک، مردم اين سرزمين خوب نيست.


داغ داريم داغ از دست دادن عزيزان.


الا باذکر الله تطمئن القلوب


باشد که ما هم عاقبت بخير شويم ان شاالله


حالا از دل پر درد اين روزهايمان با خبر شدي؟


ارادتمند شما و خودم و خدام


20:11


21-10-98


 


به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم




ديروز هم روزي از روز هاي خدا بود مثل هر روز.


فقط براي من ديروز تلخ بود،چون چيزي که انتظار داشتم نشد و دلم و تمام وجودم سوخت.


يه حسي ميگه دارم مثل قبل خيلي زياد بزرگش ميکنم،بهتره بگذرم ازش اما يه چيز ديگه تو وجودم ميگه اينبار کم نذاشتم.


من دنبال جبران گذشته ام.


خدايا خدايا.


دلم ميخواد خدارو التماس کنم تا همه چيز خوب بشه.


تا حالم خوب بشه.


حالم حالم حالم. و تو چه ميدوني من در چه حالي ام.


تو چه ميدوني؟ چه ميدوني؟


ارادتمند شما و خودم و خدام


00:09


14_11_98


به نام خدايي که بي نهايت به او مديونم




سال 98 به ساعت هاي پاياني نزديک شده وبراي ما پراز اتفاق بود.


سال 98 رو وقتي شروع کرديم مستاجر بوديم و در التهاب ساخت خونه اما خداروشکر روز هاي آخر سال 98 رو در خونه جديد خودمون پشت سر ميذاريم.


سال 98 رو شروع ميکرديم در حاليکه منتظر اومدن عضو جديدي به خانواده بوديم که خدارو شکر 27 شهريور 98 به جمع ما اضافه شد و 6ماه شيرين رو باهاش پشت سر گذاشتيم.


سال 98 به طور رسمي به عنوان استاژر وارد بيمارستان شدم وبا بخش داخلي شروع کردم هرچند نمره پايان بخش باب ميلم نبود اما شيرين بود.


سال 98 عزيزي رو از دست داديم که تا سال هاي سال ذلمون در فراقش ميسوزه. دشمن سردار سليماني رو شهيد کرد و به آرزوش رسوند.


سال 98 با روز هاي تلخ سيل شروع شد و روز هاي تلخ از دست دادن سردار و ساقط شدن پرواز اوکراين ادامه پيدا کرد و حالا با روز هاي تلخ کرونايي به سمت پايان ميره.


ماه آخر اين سال 98 خيلي عجيبه،کرونا ،يه ويروس جديد کل دنيا رو درگير کرده و خيليا رو به کام مرگ ميبره.


نميدونم دقيقا سال 98 چقدر به اهدافم رسيدم اما شکر خدا نسبتا راضي ام.


يه خبر خوب ،سال 98 بيشتر از همه ي سال هاي عمرم تا الان نماز صبح خوندم:))


اميدوارم بلاخره خدا پاک ام کنه و بعدشم خاک.


ارادتمند شما و خودم و خدام


نميدونم بنويسم 29.12.98 يا 1.01.99 آخه 7:19 صبح سال نو ميشه


00:41


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ آموزشی در بازیها بهترین سایت آرامش تنهای تنها وبگاه جامع تکنولوژی و کامپیوتر جهان شعر در سخن محمد ریاضت Jon هرچه با احساساتم در آمیخته است